تالیفاتکتاب راه رسیدن به نور

جلد ۱

کتاب راه رسیدن به نور

۱. ۱. در جست‌وجوی هدفی والا

این هیاهوی تکراری در روند زندگی، لحظه‌به‌لحظه مرا بی‌انگیزه‌تر می‌کرد و احساس پوچی را در درونم قوت می‌بخشید. گاهی ساعت‌ها به فکر فرو می‌رفتم که به قول معظم قرآن کریم:

(أَیحْسَبُ الْإِنْسَانُ أَنْ یتْرَک سُدًى)[۱]؛

آیا انسان گمان می‏ کند بیهوده و بی‌هدف رها می ‏شود؟

در نتیجه تصمیم گرفتم در دوره‌های روانشناسی شرکت کنم و به اجرای دستورالعمل‌هایی بپردازم که در کتاب‌های مختلف پیشنهاد شده بود. به هرجایی که احساس می‌کردم پیامی یاری‌رسان برایم ارائه می‌دهد، مراجعه می‌کردم. از هرکسی که احساس می‌کردم بتوانم از او آرامشی به دست آورم، یاری می‌خواستم؛ اما هیچ‌کدام در من آرامشی پایدار ایجاد نکرد. در حالی که مشغلۀ کاری‌ام به‌شدت زیاد بود، تلاش می‌کردم تا حتماً مدت‌زمانی را به دریافت و فهم فکری اختصاص دهم. با رفتن به سخنرانی‌ها و دوره‌های مختلف به‌دنبال حرف و نکته‌ای جدید می‌گشتم. مشتاق بودم بدانم صاحب‌نظران چه مسیری را در زندگی خود دنبال می‌کنند و چه سخن تازه‌ای برای گفتن دارند؟! این دغدغه‌ها همچنان با من بود. در واقع در پس تمام این جست‌وجوها و کشاکش‌ها به‌دنبال گم‌شده‌ای بودم که اصل زندگی من بود.

به‌قول حضرت مولانا:

بس بگفتم کو وصال و کو نجات برد این کوکو مرا در کوی تو
جست‌وجویی در دلم انداختی تا ز جست‌وجو روانم در جوی تو

هدفی والا که دچار تغییرات لحظه‌ای و آنی نشود. هدفی که ارزش‌های انسانی جاوید را به‌همراه داشته باشد. چه‌چیز می‌تواند تا این حد انسان را امیدوار سازد؟ آیا تحصیل می‌تواند هدف انسان باشد؟ اما این هدف تا چه مدتی برای انسان جلوه خواهد داشت؟ روزی ازدواج و تشکیل خانواده، احساس و هیجان ایجاد می‌کند، اما این هیجانات تا چه زمانی برای انسان باقی می‌ماند؟ و چه زمانی به امری تکراری و روزمره بدل می‌شود؟ تمام این روزمرگی‌ها و تکراری‌شدن‌ها در نظر بسیار پوچ و بی‌معنا جلوه می‌کرد. کار و موفقیت‌های شغلی و اجتماعی، ثروت و اینکه دیگران مرا به‌عنوان انسانی موفق بپذیرند و تمجید کنند تا کی برای من لذت‌بخش خواهد بود؟ در ورای این موفقیت‌ها وجودم را خالی از معنا و انگیزه احساس می‌کردم که در دوری تسلسل‌وار و بی‌ارزش گرفتار شده است. من مانده بودم با یک زندگیِ روزمرۀ تکراری. رفتن به سفر، شغل و همۀ جاذبه‌های آن برایم بیش از این جذابیتی نداشت. حتی مدتی لباس‌پوشیدن دغدغۀ ذهنی من شده بود، مدگرایی و با لحظه و زمان زندگی‌کردن.

[۱]. قیامت، ۳۶.

 

برچسب ها
نمایش بیشتر

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن